بحث از هویت، اصالت و ترکیب جامعه از مباحث قابل تأملی است که در عِداد مبادی فلسفة نظری تاریخ قلمداد میشود و رهیافتهای مختلفی در مورد آن وجود دارد و نظریههای بنیادین اندیشمندان نیز در این بحث، متأثر از نوع تفسیر و رهیافتی است که از وجود جامعه پدیدار میشود و از طریق برهان فلسفی مورد استدلال قرار میگیرد. در این میان ادراک دیالکتیکی ایندو و پیوند میان این دو سطح از انتزاع و ترابط عمیق سطوح خرد و کلان در اندیشة عالمان پیشین و معاصر همواره از دغدغههای فلسفی بوده که بسیاری از تأملات علمی را با خود به همراه داشته است. در رابطة متقابل این دو جنبة ساختی و کنشی، گرچه بسیاری از عالمان اجتماعی به همکنشی جامعه و فرد معتقدند، اما مآلا به ترجیح یک سویه از دو سطح تمایل یافتهاند.
از جمله مسائل مورد بررسی در حوزة فلسفة اجتماع، بحث از فرد و جامعه، نسبت ایندو با یکدیگر و اصالت داشتن آنها است که با کشمکش و تأملات نظری مختلفی همراه بوده و به تکوین نظریههای متقابلی منجر شده است. سلسلة مباحث این مسئله در ادبیات جامعه شناختی بیشتر متمایل به مبحث برهمکنشهای عاملیت و ساختار یا سطوح خرد و کلان است که اگرچه هر دو در مبادی فلسفی نظری، دو روی یک سکهاند اما تبیینها و گرایشهای مختلفی را به خود اختصاص داده و هرکدام را میتوان در یک پارادایم فکری و فلسفی مورد بحث قرار داد و در طیفی از گرایشهای فردگرایانه تا جمعگرایانه با واریانسهای ناهمسانی تحلیل نمود.
ادراک دیالکتیکی فرد و جامعه و توافق نوپدید ایندو در نظریههای جامعهشناختی، به صورتهای گوناگون و با اصطلاحات بسیار متفاوت در کار نظریهپردازان بسیار متخالف عنوان شده است. هرچند تلاشهای حوصله سوزی در جهت تلفیق و توافق نظری ایندو انجام شده، لکن چشماندازهای نظری دیگری وجود دارد که این ادراک را تهدید میکند؛ از سویی نظریههای بیش از حد خُردبینانهای وجود دارد که به انکار سطح کلان پرداخته و از طرفی نظریههای افراطی کلان نگر وجود دارد که سطوح خرد را نادیده یا دست کم میگیرد
در حوزة فلسفی، این مبحث با عنوان فردگرایی و جمعگرایی یا اصالت فرد و اصالت جامعه مطرح شده است که شبکهای از نظریات را به دنبال خود کشانده است واین منازعة علمی در محافل علمی ادبیات زیادی را سهم خود کرده است
اما نکتة مهم این است که آیا پیوندی میان این دو سطح از انتزاع هست یا نه؟ آیا سطوح خرد و فردگرایانه میتواند با سطوح کلان و جامعهگرایانه پیوندی منطقی برقرار نماید و حاصل چنین پیوندی چگونه خواهد بود و اساسا چه فوائد، لوازم و آثاری بر این بحث در تحلیل مسائل اجتماعی مترتب است؟
توافق بر سر اهمیت اساسی پیوند این دو سطح، در واقع کشف دوبارة یک مسئلة مهم و اساسی است که با پیدایش جامعهشناسی تولد یافت و فربه شد. ترابط عمیق جامعه و فرد و یا سطوح خرد و کلان در اندیشة عالمان پیشین به ویژه فلاسفه، هرگز مسئلهای مغفولعنه نبوده و نیست. اینان با در نظر داشتن حکمت به معنای عام خود توجهات گستردة خود را در دو حوزة عملی و نظری، آنهم در هر دو بعد فردی و جمعی معطوف داشتهاند. در تفکرات اندیشمندان و حکماء مسلمان و غیرمسلمان، همواره این پیوند دو سویه مورد توجه بوده و در کانون تأملات آنان قرار داشته است. با پدیدار شدن دانش اجتماعی، این تأکیدات و تأملات به صورت یکجانبه و افراطی به سوی هریک از دو طرف بحث معطوف شد؛ برخی در دامنة تحلیلهای افراطی پهن دامنه افتادند و عدهای در چنبرة تفسیرهای خردنگرانه خود را محصور کردند. شوربختانهتر از این خلاء به وجود آمده، این بود که همان تحلیلها و اندیشة همگرایانة پیشینیان نیز با تبیینهای افراطی به وجود آمده در دورة جدید تأویل و تفسیر شد. حتی در بررسیهای فلاسفة اسلامی نیز چنین تأویلات و تفسیرها دامنة تأثیر و نفوذ خود را در افکار و اندیشهها گسترده و حوزههای منفک و جدای از هم به وجود آورده است. البته ناگفته پیداست که صرفنظر از خلاءها و آسیبهای هریک از دو گرایش، میتوان نقاط قوتی را در آنها باز یافت.
اما نگاه رضایتبخش ایناست که این دو سر طیف و هر دو سویة بحث را ترکیب کنیم یا به تعبیری دقیقتر، بصیرتهای اصولی هریک را اخذ کرده و در هم ادغام نماییم که از افراطکاریهای هر دو اجتناب شود.
انتهای پیام/113